او را پیش از «معلم دلسوز» یا «پدر فداکار» باید یک «انسان استثنایی» نامید؛ انسانی که نیمی از عمرش را وقف کودکان استثنایی کرده و هر روز با درد آنها، رنج کشیده است. غلامحسین حیدری، معلمی دلسوز و پدری فداکار است که پساز صرف ۲۰ سال از عمرش در راه تربیت دکتر و مهندس در مدارس عادی، صاحب دو فرزند استثنایی میشود.
او بعداز آشنایی با مشکلات کودکان استثنایی به درخواست خود، وارد دنیای فرشتگان استثنایی شده و ۱۱ سال آخر کارش را درکنار آنها میگذراند. حیدری که در این سالها جواب سوالات بسیاری از ما را داده، امروز گویی از تمام سوالاتمان آگاه است؛ بیآنکه چیزی بپرسیم، یک نفس از خاطرات تلخ و شیرین دوران کاریاش میگوید.
سال ۱۳۶۰ در منطقه احمدآباد رضویه معلم عادی بودم که خدا فرزند دختری به من داد که از بدو تولد دچار اشکالات بینایی بود. هفتهای یک بار دخترم را با هواپیما یا هر وسیلهای که میشد، برای درمان به تهران میبردیم. هرچه داشتیم و نداشتیم برای او خرج کردیم تا اینکه عملها جواب داد.
پیوند قرنیه مثبت بود و بینایی دخترم برگشت. اما چندسال بعد دراثر یک عارضه، جسمی در چشمش فرو رفت و برای همیشه نابینا شد. دخترم هفت ساله شد و باید به مدرسه میرفت. اوایل پایه درسیام در مدرسه را با پایههای تحصیلی دخترم انتخاب میکردم تا بتوانم در خانه با او کار کنم. تا آن زمان ۲۰سالی میشد که در مدارس عادی خدمت میکردم. وقتی شیرینی کار با دخترم را حس کردم، تصمیم گرفتم به مدارس استثنایی منتقل شوم؛ درخواست دادم و پذیرفته شد.
مدارس استثنایی دنیای دیگری دارد؛ معنویت در این مدارس موج میزند. درست است که نتیجه کارت را در دنیا نمیتوانی ببینی، اما کار با این بچهها آدم را بیمه آخرت میکند. مثلاوقتی معلم مدارس عادی هستی، فردا بچهها را در خیابان میبینی که سلام میکنند و میگویند ما دکتر شدیم یا مهندس یا حتی راننده تاکسی.
منظور اینکه بالاخره به جایی رسیدهاند و برمیگردند و میگویند آقا من یک روز شاگرد شما بودم، خاطرات برایتان زنده میشود و سلامعلیکی در بازار و اجتماع است، ولی در مدارس استثنایی خبری از اینها نیست. اغلب این بچههای استثنایی به کمال نمیرسند و در سن کم میمیرند.
در دوران کاری من در مدارس استثنایی، بسیاری از شاگردانم فوت کردند و این درد بزرگی بود. البته بهجای این چیزهای مادی، در مدارس استثنایی، معنویت زیاد است. من با علاقه بسیار وارد این وادی شدم. گاهی مینشستم و با بچهها گریه میکردم.
میگفتم خدایا چرا به من نعمت دادی، ولی این بچه باید روی تخت دراز بکشد؟ دو تا خواهر در مدرسه توانخواهان بودند که هیچ تحرکی نداشتند. با اشاره چشم با اینها صحبت میکردیم، ولی استعداد عجیبی داشتند. با دقت گوش میکردند و خیلی زود مسائل را میفهمیدند. درحالحاضر تنها از یکی از بچههای استثنایی خبر دارم که معلول جسمیحرکتی است و درحالحاضر سرچهارراه گل میفروشد. این شاگردم هر سال روز معلم تماس میگیرد و به من تبریک میگوید.
کارکردن با بچههای استثنایی، عشق و علاقه میخواهد. زمانی یکی از همکاران که درحالحاضر رئیس یکی از ادارات استثنایی است، بهعنوان کارآموز به مدرسه آمد. یک گروه بودند. گفتم اگر علاقه دارید، به اینجا بیایید وگرنه بروید به مدارس عادی و دکتر و مهندس تربیت کنید. هنوز آن همکار میگوید این حرف شما آویزه گوشم شده است.
من در مدارس استثنایی سختترین بچهها را میپذیرفتم. به همکاران میگفتم هرکدام از بچهها که کنترلشان سخت است، بدهید به من. با آنها مدارا میکردم، میبوسیدم و تمیزشان میکردم؛ چون از صمیم قلبم دوستشان داشتم.
همین بچهها هم مرا بیمه کردند. من سهبار سکته کردم و مُردم. مرا با شوک الکتریکی برگرداندند. خدا میداند که درواقع به دعای این بچهها برگشتم؛ هیچچیز پاکتر از دعای بچههای استثنایی نیست. من در آموزش استثنایی، معلم نمونه کشوری شدم و شیوه تدریسم هم الگوی برتر شد؛ چنانکه از آن لوح فشردهای تهیه و در مدارس پخش کردند، ولی امروز اگر به اداره بروم، دیگر کسی مرا نمیشناسد. تنها چیزی که برای من مانده، همان دعای خیر بچههاست. این بچهها فرشته هستند و خدمت به آنها خدمت به خداست.
۱۳آبان بود. من معاون مدرسه بودم. حدود صددانشآموز در مدرسه بودند و من داشتم برایشان ماجرای هلیکوپترهای آمریکایی را که در طبس گیر کرده بودند، با داستان ابابیل مقایسه میکردم. میگفتم این آمریکاییها مانند سپاه ابابیل بودند که میخواستند ما را بمباران کنند.
گفتم خدا چطور هلیکوپترها را سرنگون کرد، در داستان ابابیل هم پرندهها فیلهای سپاه ابرهه را سرنگون کردند. همینطورکه داشتم از پرندهها میگفتم، ناگهان کلاغی از روی سر بچهها عبور کرد و استخوانی را که در دهانش بود، روی سر یکی از بچهها انداخت. متأسفانه سر آن دانشآموز شکست، ولی بعدها خاطره جالبی شد که بچهها هر وقت یادش میافتادند، میخندیدند.
هر لحظه کار با بچههای استثنایی برای من شیرین بود. من به چشم دانشآموز به بچههای استثنایی نگاه نمیکردم؛ این بچهها مثل فرزند و امانت خدا نزد من بودند. البته من، چون خودم بچه استثنایی دارم، خیلی بهتر آنها را درک میکردم. یکی از دانشآموزانم خیلی ناسازگار بود؛ هیچکس نمیتوانست او را در کلاس نگهدارد.
من او را به کلاس خودم آوردم و بهقدری با او رفیق شدم که بعداز دو سال توانست بنویسد؛ قبل از آن دستانش محکم بود و نمیتوانست چیزی بنویسد. با زبان با او راه آمدم و درنهایت توانستم نوشتن را به او بیاموزم. خاطرم است یک بار شروع کرد به زدن من. چیزی به او نگفتم. آنقدر مرا زد که خودش خسته شد. گفتم «حالا که دلت خنک شد، بنشین درس بخوانیم.» بعد از آن، هر روز میآمد و به من سلام میکرد.
درخواست و گلایهای هم درباره دخترم دارم؛ دختر من فوقلیسانس حقوق دارد و حافظ کل قرآن است. از روز اول در هر آزمونی که شرکت کرده، جزو نفرات اول بوده. سال ۸۴ زمانی که تازه لیسانس گرفته بود، برای شرکت در آزمون استخدامی آموزشوپرورش به تربت جام رفتیم.
همه رفتند سر جلسه آزمون، اما دختر من را برگرداندند. دنیا بر سر ما خراب شد! گفتند از دخترم آزمون نمیگیرند، چون نابیناست. گفتیم ما فرم پر کرده و در فرم نوشتهایم که نابیناست و نیاز به منشی دارد؛ لطفا یک منشی بگذارید و اجازه بدهید دختر من هم شانسش را امتحان کند، اما قبول نکردند. سهنفر دیگر مثل دختر من نابینا بودند که آنها همگی در شهرهای دیگر شرکت کرده بودند و قبول هم شدند، اما دختر من در خانه ماند. شکایت کردیم، گفتند حالا کاری نمیشود کرد؛ اگر آن فرد مسئول برگزاری آزمون را هم برکنار کنیم، مشکل شما حل نمیشود.
من از مسئولان وقت گلایه دارم. رفتم تهران. گفتم من معلم استثناییام؛ دو تا بچه استثنایی دارم. بگذارید دو کلمه با رئیسم صحبت کنم، اما متأسفانه اجازه ندادند. گفتند دخترت فوق لیسانس بگیرد، استخدامش میکنیم. دخترم فوقلیسانس هم گرفت و فایده نداشت.
یک سال دیگر، سنش میگذرد و دیگر جایی نمیتوان او را استخدام کرد. برای آنها بهراحتی موضوع فراموش میشود، اما من که هر روز دخترم را با اینهمه استعداد، کنج اتاق میبینم، قلبم میگیرد. بعداز من چه کسی میخواهد از دخترم مراقبت کند.
بچه که بودید دوست داشتید، چهکاره شوید؟
دوست داشتم خلبان شوم؛ قبول هم شدم، اما پدرم نگذاشت بروم. مادرم مرا فرستاد آموزشوپرورش آزمون دادم و قبول شدم. معلمی را خیلی دوست دارم و اگر به گذشته برگردم، باز همین شغل را انتخاب میکنم.
چطور معلمی بودید؟
احساس مسئولیت فراوان داشتم و دلم میخواست بچهها درس را با جدیت دنبال کنند. به همین دلیل شاید در ذهن برخی بچهها من بد و خشن باشم. در روستاها که نه بازرس و ادارهای بود، سحر با چراغ توری میرفتم سر کار تا بچهها بیایند. بچههای روستا همه دنبال کشاورزی هستند و از مدرسه که بیرون میروند، باید کشاورزی را دنبال کنند. اگر من کمی آسان میگرفتم، بچهها بهطور کل درس را کنار میگذاشتند؛ به همین دلیل سخت میگرفتم و زیاد کار میکردم.
شاگردانتان را تنبیه هم میکردید؟
بله؛ تنبیه هم میکردم.
تنبیه بدنی؟
بله؛ به نظر من گاهی تنبیه لازم است. برخی از شاگردانم میگویند اگر تو ما را نمیزدی، به اینجا نمیرسیدیم. من از آموزشوپرورش فعلی ناراضیام. به نظر من آنطورکه باید، علم و ادب به بچهها یاد نمیدهد. البته جامعه همین وضعیت را دارد. خانوادهها مثل قدیم به بچهها تربیت نمیآموزند. من این برخورد را نمیپسندم. آموزشوپرورش مدرکگرا شده است. بچهها هم سختکوش بار نمیآیند و نازکنارنجی شدهاند.
خودتان هم زمان تحصیل تنبیه شدهاید؟
فراوان؛ زمان ما تنبیه بخشی از تحصیل بود. ما را از مکتب تا دبیرستان میزدند. یک بار معلم با چوب چنان به سرم زد که سرم آسب دید اگر امروز ناظم دبیرستان بازرگانی مشهد را ببینم، هنوز میترسم. ولی الان دیگر این صحبتها نیست.
شما چطور بچهها را تنبیه میکردید؟
بستگی داشت؛ دانشآموزهایی بودند که نظم مدرسه را به هم میریختند و کسی، حریف آنها نمیشد. نیاز بود که این بچهها از یک نفر حساب ببرند. اگر کاری نمیکردیم، بچهها با خودشان میگفتند معلمها را درست کردیم! یا خیال میکردند ما نمیفهمیم. باید برق بقیه را میگرفتی.
در هر نوبت ۴۰ تا دانشآموز سر یک کلاس بودند و کنترلکردنشان سخت. گاهی بعضی بچهها از ته کلاس، عدس در خودکار میگذاشتند و سمت ما پرت میکردند. اگر با این دانشآموزان برخورد نمیکردیم، نمیشد کلاس را اداره کرد. برخی از دانشآموزان را وقتی تنبیه میکردم، چنان خوب درس یاد میگرفتند که خودشان به بقیه بچهها آموزش میدادند. البته این را هم بگویم که نهایت تنبیه ما این بود که با خطکش کف دست بچهها میزدیم، همین.
بچههای استثنایی را چطور؟ آنها را هم تنبیه میکردید؟
بچههای استثنایی که فرشتهاند؛ مگر میشود بچه استثنایی را تنبیه کرد! من همهاش این بچهها را میبوسیدم. از نظر جسم و فکر بیشترین مایه را برای این بچهها گذاشتم، یعنی آنقدر به خودم فشار آوردم که بیماری اعصاب و روان گرفتم. بچه عقبمانده که تنبیه ندارد.
البته یک بار اتفاق افتاد. دانشآموزی داشتم که از لحاظ جسمی، مشکلی نداشت، ولی ناهنجار بود. هیچکس از دست این دانشآموز آسایش نداشت. هر کار دوست داشت، انجام میداد. بقیه بچهها را کتک میزد و... یک روز که داشت بچهها را میزد، اختیار از دستم خارج شد و او را زدم که هنوز هم عذاب وجدان دارم و پشیمانم.
بچه آسایشگاه شهیدبهشتی بود. با اینکه او را کتک زدم، فردایش آمد و دستی به سرم کشید و گفت «حیدری جان، حیدری جان». «آقا» هم نمیگفت فقط «حیدری جان». هفت سال کلاس اول بود و بعد رفت.
از زمانی که میتوانستی ببینی، چیزی به خاطر داری؟
بله؛ خیابان امام رضا (ع) را که خانه قدیممان آنجا بود، به خاطر دارم. رنگها را کاملا یادم میآید. قیافهها زیاد یادم نیست بعد هم چهرهها تغییر کرده است.
چهره پدر و مادر را به خاطر داری؟
چهره آن زمانشان در ذهنم حک شده است.
تغییرات را میتوانی تصور کنی؟
دوست ندارم؛ ترجیح میدهم همان چهرهها در خاطرم بماند. خیلی چیزها را ترجیح میدهم همانطوری برایم بماند.
پدرتان، معلم شما هم بود؟
زمانی که رفتم کلاس اول، هنوز پدرم مدرسه استثنایی نرفته بود. آن زمان پایه کلاس را دقیقا با من برمیداشت؛ یعنی من کلاس اول رفتم، پدر هم پایه اول تدریس میکرد تا بتواند همان درسها را در خانه با من کار کند. کلاس دوم و سوم هم به همین ترتیب بود. تا زمانیکه درخواست انتقال به مدارس استثنایی را داد.
شما را هم تنبیه کردند؟
هرگز؛ اگر سه برادر دیگرم را تنبیه کرده باشند، من را اصلا. همیشه به برادرهایم پز میدادم و میگفتم بابا شما را میزند، اما من را نه!
بهجز آزمون استخدامی آموزشوپرورش در آزمون دیگری شرکت نکردی؟
من آزمون سردفتری دادم و قبول شدم، اما گفتند باید سلامت جسمانی داشته باشی.
وکالت چطور؟ برای وکلالت هم بینایی لازم است؟
خیر؛ وکالت صحت جسمانی نمیخواهد، اما من، چون فرزند یک معلم هستم، دوست داشتم که معلم شوم. با لیسانس حقوق، میتوانستم وکیل شوم یا برای آزمون مشاوران حقوقی شرکت کنم و دفتر راه بیندازم؛ شرط صحت جسمانی هم نداشت، ولی دوست نداشتم.
من فقط دوست دارم معلم شوم. شاید، چون فرزند فرهنگی بودهام و همیشه پدر را درحال تصحیح برگه امتحانی یا طرح درس نوشتن و کلاس ضمن خدمترفتن، دیدهام، عاشق این شغل شدهام. من با این چیزها خو گرفتم و به همین دلیل هرجا میروم، خواسته و آرزویم این است که معلم شوم؛ این هم ۸۰درصد بهخاطر روحم است و ۲۰درصد به خاطر پول. معلمان، از لحاظ مالی هم نصیبی ندارند. الان که پدرم بازنشسته شده ما بیمه درستوحسابی نداریم. اینکه من میخواهم معلم شوم، به خاطر عشق به معلمی است.
قرآن را از کی شروع کردید؟
سال ۸۶ فوقلیسانسم را گرفتم و سال ۸۷ به جامعهالقرآن رفتم، چون دوست داشتم قرآن را بهصورت آکادمیک و با روش اصولی حفظ کنم. دوره چهارساله را پارهوقت گذراندم و سال ۹۱ حافظ کل قرآن شدم. همان سال هم توفیق یافتم و با پدر و مادر و یکی از دوستانم به حج مشرف شدم.
در حال حاضر چه میکنی؟
الان بیشتر کار تدریس قرآن را انجام میدهم. کلاس فوقبرنامه برای بچهها در مسجد یا مدرسه برگزار میکنم یا شاگرد خصوصی میپذیرم. این را نباید بگویم، ولی تاکنون برای قرآن، پولی نگرفتهام و اینها را برای دل خودم انجام میدهم. راستش را بخواهید؛ من سرِ معلمی قرآن با خدا معامله میکنم؛ آخر خیلی دوست دارم مثل پدرم باشم، ورقه تصحیح کنم، طرح درس بنویسم و...
یک جمله خطاب به پدر و مادر بگویید.
در یک جمله تنها میتوانم بگویم سپاسگزار زحمتهایتان هستم و دستتان را میبوسم. همینقدر که همه زندگیتان را برای من گذاشتید، امیدوارم اجرتان را از خدا بگیرید. هر پدر و مادری هرچه هزینه برای فرزندش میکند، درنهایت بچهاش دکتر و مهندس میشود و مایه افتخار پدر و مادر، ولی پدر و مادر من این را هم ندیدند.
شما هم در حال حاضر فوقلیسانس حقوق دارید و حافظ قرآن هستید. اینها هرکدام بهتنهایی موجب افتخار هر پدر و مادری است. چطور میگویید چیزی ندیدند؟
اینها همه حرف است؛ در واقع بازدهی نداشته است. پدر و مادر دوست دارند ببینند فرزندشان از لحاظ اجتماعی به جایی رسیده، اما من... هرچه بوده از طرف خودشان و من بوده؛ اجتماع برای ما کاری نکرده است.
* این گزارش پنجشنبه، ۹ اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۴۲ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.